خلاصه ای از کتاب
پرتویى از «راز بزرگ» بر دلم تابیده بود و درکى اجمالى از آن به دست آورده بودم. راز زندگى، این پرتو از کتابى بر دلم تابیده بود که قدمتى یکصد ساله داشت. این کتاب توسط دخترم هِیلى به دستم رسیده بود. سرنخ راز را به دست گرفتم و در گذرگاه تاریخ راه افتادم و به دنبال آن به گذشتههای دور رفتم. باورم نمیشد این همه آدم از راز باخبر بوده باشند؛ با شگفتى از خود میپرسیدم: «چرا این راز را همۀ مردم نمیدانند؟» اشتیاقى سوزان براى سهیم شدن این راز با همگان شعله ورمکرده بود. جستجویى را آغاز کردم براى یافتن کسانى که زنده بودند و از این راز خبر داشتند.
آنها یکییکی کشف میشدند. من آهنربا شدم. به محض آنکه جستجو را آغاز کردم، استادان بزرگ وزنده دنیا یکى پس از دیگرى به سوی من کشیده میشدند. فکر این که راز را در فیلمى به جهانیان عرضه کنم از خاطرم گذشت و دو ماه بعد گروه تولید تلویزیونى راز آماده کار بودند. لازم بود هرکدام از اعضاى گروه از ماهیت راز بهطور کامل آگاه باشد، زیرا بدون این آگاهى، کوشش ما براى انتقال راز بینتیجه میماند.
حتى یک استاد را هم نداشتیم که از حضورش در فیلم مطمئن باشیم. باوجوداین، به راز اطمینان کامل داشتیم. ما هر چیز و یا هرکسی را که نیاز داشتیم به سوی خود جذب میکردیم. هشت ماه بعد فیلم راز پخش شد. فیلم بهتدریج در سراسر دنیا پخش میشد و حکایت معجزههای گوناگون سیل وار جارى میشد: هزاران گزارش به ما رسید حاکى از آن که عدهای بسیار راز را به کار بسته بودند و به ثروت هنگفت و سلامت و شادمانى رسیده بودند. چکهای برگشتى بسیارى بهطور غیرمنتظره وصولشده بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.