بخشی از کتاب
اوزی و کلارک، نقشهشان را از کلبهی خزه پوش شروع کرده و پیش رفته بودند. اوزی دیگر فکر نمیکرد که توی دنیا تنهاست. او و کلارک خانهها و جادههای زیادی را پیدا کرده بودند. در جهت شمالی هم یک شهر کوچک پیدا کرده بودند به اسم اوترراک که با آنها پنج مایل فاصله داشت. اوزی روی سنگفرشِ جادهها راه رفته بود، به ویترین مغازهها خیره شده بود و با هدف به تصویر کشیدن همهی اینها به زندگیاش ادامه داده بود.
کلارک به درخت جدیدی که اوزی روی نقشهی اصلی کشیده بود، نگاه کرد و گفت: «معرکه ست! نقشهکشی تو خونِته!»
«نه بابا، من فقط دوست دارم ببینم چیها دور و بر خونه م هست.»
کلارک پرید روی نقشه که در واقع کاغذ مربع شکلِ بزرگی بود که از به هم چسباندنِ چند صفحه کاغذ سفید ضخیم درست شده بود. نقشه، همهی نقاط ساحل و بقیهی جهتها را تا پنج مایل جلوتر نشان میداد. هرچند تکتک درختها و چالهها را نشان نمیداد، اما اگر جای عجیب و یا چیز خاصی بود که میشد به کمکش راه را پیدا کرد، اوزی آن را نقاشی میکرد. مثل درختی که افقی رشد کرده بود، یا سنگی که شبیه کرگدنی خوابیده بود و بوتههایی که شبیه حلقه رشد کرده بودند. کلبهی خزه پوش هم مثل خورشید نشسته بود وسط نقشه و مسیرهایی از کلبه تا جدیدترین بوتههایی که اوزی کشیده بود، رسم شده بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.