بخشی از کتاب
الیور تصمیم خودش را گرفت و وسایل اندکی را که داشت میان دستمالی بست و منتظر طلوع آفتاب شد. با اولین روشنایی روز خیلی سریع از خانه بیرون آمد و به سوی لندن حرکت کرد. الیور در مسیر تابلویی را دید که نشان می داد از آنجا تا لندن هفتاد مایل فاصله است و حدود یک هفته ای طول می کشید تا به آن جا برسد. یک روز مردی مهربان مقداری نان و پنیر و روز دیگر پیرزنی ته مانده های غذای خود را به او داد. اگر کمک های این دو نفر نبود حتما الیور در مسیر مرده بود. صبح روز هفتم الیور لنگ لنگان خود را به شهر کوچک بارنت در نزدیکی لندن رساند. الیور با پاهایی خون آلود و لباس هایی گرد و خاکی روی پلکان سردخانه ای نشست. او به قدری خسته بود که حتی دل و دماغ گدایی هم نداشت. در این هنگام الیور متوجه شد که شخصی از آن طرف خیابان او را تماشا می کند. او عجیب ترین پسری بود که الیور تا آن زمان دیده بود . پسرک قدی کوتاه، پاهای کج و معوج و چشم های زشت، زیرک و ریزی داشت. کلاهش را چنان نوک سر گذاشته بود که هر لحظه امکان داشت بر زمین بیفتد. کتی مردانه پوشیده بود که تا دم پاهایش می رسید. پسر از خیابان عبور کرد و با خوش روی به الیور گفت: “سلام! مشکلی پیش آمده؟” الیور وقتی که دید پسرک تقریبا همسن و سال خودش است و در حالی که سعی می کرد جلوی اشک هایش را بگیرد گفت: “من خیلی گرسنه و خسته هستم.”
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.