کتاب سم هستم بفرمایید رمانی اثر داستین تائو، نویسنده آمریکایی-ویتنامی، در سال 2023 منتشر شد و بهسرعت به یکی از پرفروشترین کتابهای نیویورکتایمز تبدیل شد. این رمان که در ژانر عاشقانه و فانتزی قرار میگیرد، داستانی غمانگیز و در عین حال پرامید از عشق، فقدان و معجزه را روایت میکند.
داستان حول محور جولی، دختری 17 ساله که عاشق پسری به نام سم است، میچرخد. جولی و سم رابطهای عمیق و عاشقانه دارند و آیندهای روشن را برای خود با یکدیگر تصور میکنند. اما سرنوشت ناگهان در یک تصادف رانندگی، سم را از جولی میگیرد و او را در غم و اندوهی بیحد فرو میبرد.
جولی که از شدت درد قادر به تحمل فقدان سم نیست، در مراسم خاکسپاری او شرکت نمیکند و تمام خاطراتشان را کنار میگذارد. اما ناگهان، پیامی صوتی از سم که برای او ضبط شده بود، همه چیز را تغییر میدهد.
جولی که بیتاب شنیدن صدای سم است، با شمارهای که دیگر متعلق به او نیست تماس میگیرد و بهطور معجزهآسا، سم پاسخ میدهد!
این اتفاق، جولی را به دنیایی از سوالات و شگفتیها میکشاند. او مصمم است بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن است و چگونه میتواند دوباره با عشق از دست رفتهاش ارتباط برقرار کند.
جولی پس از تماسهای معجزهآسایی که با سم داشت، مصمم میشود راهی برای یافتن او در دنیایی دیگر پیدا کند. او با کمک دوست صمیمیاش، سارا، به تحقیق در مورد پدیدههای ماوراءالطبیعه میپردازد و در نهایت راهی برای ورود به دنیای ارواح پیدا میکند.
عناصر کلیدی داستان:
- عشق و فقدان: در قلب این داستان، عشقی عمیق و واقعی بین جولی و سم وجود دارد که با مرگ سم به طرز غمانگیزی از بین میرود. جولی در غم از دست دادن عشق خود غرق میشود و تلاش میکند تا راهی برای کنار آمدن با این فقدان دردناک پیدا کند.
- معجزه: عنصر معجزه در داستان، زمانی آشکار میشود که جولی با سم تماس میگیرد و او بهطور غیرقابلتوضیحی پاسخ میدهد. این اتفاق، امیدی دوباره را در دل جولی زنده میکند و او را به دنبال یافتن راهی برای ارتباط با سم در دنیایی دیگر سوق میدهد.
- امید و رستگاری: با وجود غم و اندوه عمیق داستان، “سم هستم بفرمایید” در نهایت پیامی امیدوارکننده را به مخاطب منتقل میکند. جولی در طول داستان یاد میگیرد که با فقدان عشق خود کنار بیاید و راهی برای یافتن شادی دوباره پیدا کند.
بخشی از کتاب سم هستم بفرمایید
جولی با چشمانی پر از اشک به عکسی که در دستش بود خیره شده بود. در عکس، او و سم در کنار ساحل ایستاده بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. هر دویشان لبخندی بر لب داشتند و شاد به نظر میرسیدند.
جولی با حسرت به آن روزها فکر کرد. زمانی که سم در کنارش بود، زندگی زیبا و پر از امید بود. اما حالا، همه چیز تغییر کرده بود. سم دیگر در کنار او نبود و جولی احساس تنهایی و پوچی میکرد.
او عکس را کنار گذاشت و به سارا، دوست صمیمیاش، که روبروی او نشسته بود، نگاه کرد. سارا با لحنی دلگرمکننده گفت: “میدانم سخته جولی، اما باید قوی باشی. سم میخواست که تو شاد باشی.”
جولی سرش را تکان داد و گفت: “میدونم، ولی سخته که بدون اون زندگی کنم.”
سارا دست جولی را در دستش گرفت و فشرد. “من اینجا هستم برای تو، جولی. همیشه پیشت هستم.”
جولی با قدردانی به سارا نگاه کرد. او نمیدانست بدون سارا چه کار میکرد. سارا در تمام این مدت در کنارش بود و به او کمک میکرد تا با غم و اندوه خود کنار بیاید.
ناگهان، صدایی در ذهن جولی طنین انداز شد.
“جولی…”
صدای سم بود! جولی با تعجب به اطراف نگاه کرد، اما هیچکس دیگری در اتاق نبود.
“سم؟” جولی با لکنت زبان پرسید.
“این منم جولی، تو اتاقتم.”
جولی به درون خود گوش داد. صدای سم واضح و رسا در ذهنش بود.
“سم، چطور ممکنه؟”
“من همیشه با تو هستم جولی، حتی حالا که دیگه جسم ندارم.”