بخشی کتاب گربه ای که ذن یاد می داد
باران بر بامها جاری بود و در ناودانها میخروشید. مردم شهر زیر رگبار قوز کرده بودند و شتابان به سمت خانههایشان میرفتند. گربه به تماشای آنها نشسته بود. بعد از مدتی به موش صحرایی رو کرد و گفت: «سالهاست که دارم جستوجو میکنم؛ ولی هنوز خیلی چیزها رو نمیفهمم.» موش صحرایی پرسید: «خب دنبال چی هستی؟» گربه آهی کشید و گفت: «کاش میدونستم. آرامش؟ مقبولیت؟ شاید هم یه راهی برای سردرآوردن از کار دنیا …»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.