بخشی از کتاب
سه روز بعد از برگشتنشان از جنگل، وقتی معلمها از صحبت دربارهی اینکه قرار است چه درس دهند دست کشیدند و واقعاً شروع کردند به درس دادن، بعد از مدرسه، پیپ به خانهی کارا رفته بود. در آشپزخانهی خانوادهی وارد نشسته بودند و تظاهر به انجام تکالیف میکردند، ولی درواقع، کارا داشت از بحرانی حرف میزد که گریبانگیرش شده بود.
«و بهش گفتم هنوز نمیدوم میخوام چه رشتهای توی دانشگاه بخونم، چه برسه به اینکه کجا میخوام برم؛ و اون مدام میگه زمان داره میگذره کارا و بهم استرس میده. تو با پدر و مادرت صحبت کردی؟»
پیپ گفت: «آره چند روز پیش. انتخابم کالج کینگ توی کمبریجه.»
«رشتهی انگلیسی؟»
پیپ سرش را به علامت تائید تکان داد.
کارا نفسش را با عصبانیت بیرون داد و گفت: «بدترین آدم واسهی درددل کردن دربارهی برنامههای زندگی هستی. شک ندارم که از الان، میدونی وقتی بزرگ شدی، میخوای چی کاره بشی.»
پیپ گفت: «معلومه. میخوام همزمان، لویی ترو، هدر بروک و میشل اوباما بشم.»
«کاراییات اذیتم میکنه.»
صدای سوت قطاری بلند از گوشی پیپ بلند شد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.