بخشی از کتاب
عسل، سرریز میکند؛ امّا نه به سنگینی و کُندیِ عسل.
__ تو یک سال، شب و روز، در آن اُتاقکِ مُحقّرِ درهمریخته نشستی و نوشتی __ یک سال. یک برنامهٔ مدرسه یی تمامعیارِ غمانگیز: انشا، اِملا، ریاضیات، ورزش؛ انشا، املا، ریاضیات، ورزش؛ انشا، املا…
به التماس میگویم: عسل! عسل! مجبورت که نکردهام. چرا اینطور هراسان شده ایی؟ میخْ کوبی ات که نکردهام. تو، مثل همیشه، کاملاً آزادی. این تقدیر نیست که نتوانی از آن سرپیچی کنی. من سرنوشتْ نساختم، برنامه نوشتم… من… من…
صدای آرامِ گریهام برخاست. همهٔ این جانکندنهای ذهن و عین، فقط بهخاطر آن محبوبِ آذری من بود. زن گفته بود: زندگیمان در بی نظمی غریبی غرق شده است. در یکنواختیِ پیری که بوی نا میدهد. در چرکابهٔ ارواحِ بلاتکلیف. تو میگفتی: «عادت، یعنی دور شدن از انسانیت، از تفکّرِ خلّاق». مگر نه؟ حال، نگاهکُن! موجها ما را به اینسو و آنسو میاندازند و زمانی هم بر ماسههای ساحلی خواهند انداخت: ماهیهای مسموم شدهٔ مُرده. لَزج. گندیده. ما حتّی خوبترین کارهایمان را به عادت میکنیم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.