بخشی از کتاب
ابراهیم با گوشش صدایِ موتورِ پاترول را میشنید. این را به فالِ نیک گرفت. کمیته چیها بالا سرِ راننده موتور ایستاده بودند و پشتشان به ابراهیم بود. یکیشان نشست و نبضِ راننده را گرفت:
– زنده است.
– آره… بلندش کنید… سه نفری زیر بغلش را بگیرید…
ابراهیم در خفا کمیته چیها را تشویق کرد. با خونی که از سرِ رفیقش میرفت بعید بود زنده بماند. از این گذشته، اگر تا آن موقع نمرده بود و هنوز هوشیاری داشت، پس میتوانست قرصِ سیانور را ببلعد.
مجاهد حتی موقعِ دستگیر شدن هم باید دشمنش را ناکام میگذاشت. هیچ ناکامی برایِ کمیتهچیها از باد کردنِ مرده رویِ دست شان بزرگتر نبود.
دو نفر از کمیته چیها سر و پایِ راننده موتور را گرفتند. نفرِ سوم مثلِ معماری که از چیده شدنِ درستِ دیوار توسطِ بناها راضی باشد، دست به کمر تماشایشان کرد و بعد از مکثی کوتاه به طرفِ ابراهیم راه گرفت.
مردِ رویِ زمین چشم انتظارش بود. وقتی خوب نزدیک شد، نشست. سمتِ گردنِ ابراهیم دست برد تا نبضش را بگیرد. ابراهیم با شتاب نیمخیز شد، دستِ کمیته چی را از مچ گرفت و پیچ داد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.