بخشی از کتاب
مسافت کوتاهی راه رفته بودم که احساس درد شدیدی در پاهایم کردم. به پایین نگریستم و دیدم خارهای زیادی درون پوستم فرورفتهاند. آنها را درآوردم، اما با هر قدم، خارهای دیگری به پایم فرومیرفتند. سعی کردم با یک پا به جلو بجهم و همزمان خارهای پای دیگرم را درآورم. حتماً به نظر افراد قبیله حرکت خندهداری میکردم، زیرا یکییکی برگشتند و به من نگاه کردند. لبخندهای آنها به خنده تبدیل شد. اوتا منتظر ماند تا به او برسم. به نظر میرسید وضعیت مرا درک میکند. او گفت: «درد را فراموش کن. هنگامی که توقف کردیم، تیغها را دربیاور. یاد بگیر که تحمل کنی. توجهت را بر موضوعی دیگر متمرکز کن. بعداً به پاهایت رسیدگی خواهیم کرد. الآن نمیتوانی کاری بکنی.»
جملهٔ «توجهت را بر موضوعی دیگر متمرکز کن»، بر من تأثیر گذاشت. در طی سالها به ویژه در پانزده سال گذشته که به عنوان پزشک متخصص طب سوزنی کار کرده بودم، صدها انسان دچار درد را دیده بودم. اغلب اوقات در مراحل پیشرفته، شخص دردمند باید بین داروی مخدر بیحسکننده و طب سوزنی، یکی را انتخاب کند. در دیدار با این افراد و آموزش آنها، من هم درست همین عبارت را به کار میبردم. انتظار داشتم بیمارانم بتوانند توجهشان را به جایی دیگر معطوف کنند و حالا شخصی دیگر، درست همین توقع را از من داشت. این کار در حرف سادهتر بود تا در عمل، اما به هر حال توانستم این کار را انجام دهم.
پس از مدتی، برای چند دقیقه استراحت توقف کردیم. متوجه شدم نوک بیشتر خارهایی که به پاهایم فرو رفته بودند، شکستهاند و خارها زیر پوستم باقی ماندهاند. از زخمها خون میآمد. ما روی اسپینیفکس۱۷ راه میرفتیم؛ همان گیاهی که گیاهشناسان به آن «علف ساحلی» میگویند. این گیاه به ماسه میچسبد و تیغههای بسیار تیزی شبیه به چاقوی قصابی تولید میکند و به این ترتیب، در مکانهای کمآب به بقا ادامه میدهد. واژهٔ علف بسیار گمراهکننده است. آن چه میدیدم، شبیه به هیچ علفی نبود. تیغهها نه فقط بُرنده، بلکه خارهای روی آنها نیز شبیه به خارهای نوک کاکتوس بودند. محل فرورفتن آنها در پوستم ملتهب و قرمزرنگ شده بود و میسوخت. خوشبختانه کم و بیش به فضای باز عادت داشتم، به نسبت آفتابسوخته بودم و خیلی وقتها پابرهنه راه میرفتم، اما کف پاهایم به هیچ عنوان آمادهٔ این نوع راه رفتن نبود. درد ادامه داشت و خون با انواع و اقسام رنگها از قرمز روشن گرفته تا قهوهای تیره روی پاهایم نقش بسته بود. با این حال، در تلاش بودم توجهم را به موضوعی دیگر معطوف کنم. دیگر نمیتوانستم لاک ناخن قرمزرنگم را از خون ریختهشده روی پاهایم تشخیص دهم. سرانجام پاهایم بیحس شدند.
در سکوت کامل راه میرفتیم. عجیب بود که هیچ کس حرف نمیزد. شنها داغ بودند، اما نه خیلی زیاد و آفتاب نیز داغ، اما قابل تحمل بود. گهگاه هستی به من رحم میکرد و نسیم به نسبت خنکی میوزید. هنگامی که به جلو و افراد قبیله مینگریستم، نمیتوانستم مرز بین زمین و آسمان را تشخیص دهم. پیرامون ما از همه سو بی حد و مرز و شبیه به نقاشی آبرنگی بود که در آن، آسمان در شنزار ذوب میشد. ذهن منطقی من میل داشت خلأ را توسط پرگاری محدود کند. ابری که به اندازهٔ قامت هزاران انسان، بالاتر از سر ما تشکیل شده بود، موجب میشد تکدرخت موجود در افق شبیه به حرف «آی» انگلیسی به نظر برسد. صدای یکنواخت، فقط گاهی با صدای حرکت حیوانی در بوتههای اطراف شکسته میشد. ناگهان شاهین قهوهایرنگ بزرگی پدیدار شد و دور سر من چرخید. احساس میکردم به نوعی پیشرفت شخصی مرا محک میزند. او بالای سر هیچ کس دیگر پرواز نکرد. فکر کردم حتماً به اندازهای با دیگران متفاوت هستم که میخواهد مرا از نزدیک بررسی کند.
افراد پیشرو، ناگهان بدون هیچ علامتی، جهت حرکت را تغییر دادند. تعجب کردم. نشنیدم کسی حرفی بزند و بگوید که باید زاویهٔ حرکت را تغییر دهیم. به نظر میرسید همه به غیر از من، تغییر جهت را حس کرده بودند. فکر کردم شاید آنها با این راه آشنا هستند، اما معلوم بود که هیچ راه مشخصی را در این شنزار دنبال نمیکردیم. ما در صحرا پرسه میزدیم.
سرم پر از فکر بود. مشاهدهٔ پرش افکارم از یک موضوع به موضوع دیگر در سکوت برایم ساده بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.