مشتهای گره خورده اش را با شدت از یقهام کندم و دردمند گفتم:
– چرا باز چرت و پرت میگی مهرداد؟! تو نمی دونی من ازش بی خبرم؟!
نگاهش رنگ یأس و ماتم گرفت و غمزده به نقطهای خیره شد.
– پس کی ازش خبر داره آرمان؟!
این دیالوگ تکراری را سالها از بر بودم. هر چند وقت یکبار که دخترهای مختلف دلش را میزد، دقیقاً در عالم مستی فیلش یاد هندوستان میکرد و یادش میآمد که یک زمان “پری”ای داشت که جانش به جان او بسته بود! تکیه داده به دیوار روی زمین سُر خورد و با صدایی ضعیف نالید:
– بدبخت شدیم!
به حال خودش رهایش کردم و اهمیتی به اوضاع قمر در عقربش ندادم. اگر در حال عادی هم اینچنین برای از دست دادن پریماه عزوجز میکرد، بدون شک دلم برایش میسوخت، ولی حتی گم شدن پریماه هم نتوانست سر این موجود را به طاق بکوباند!
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.