بخشی از کتاب
ایکس، همان غول غارنشین دورگه، ملروی کینِ موقرمز و یک نفر دیگر هم که حدس میزدم هفبورن گاندرسون باشد، کنارش نشسته بودند. ظاهر هفبورن گاندرسون به رابینسون کروزوئه با هیکل ورزشکاری شبیه بود، پیراهنش از تکههای پوست حیوانات دوخته شده بود، شلوارش پارهپاره بود و حتی در دنیای وایکینگها هم ریشهایش بیشازحد نامرتب و در هم ریخته بود و یک عالمه املت و پنیر رویشان ریخته بود.
همسایههایم کمی جابهجا شدند تا برای من هم جا باز شود و این کار حالم را کمی بهتر کرد.
سالن ۱۹ در مقایسه با سالن غذاخوری جای خیلی دنج و راحتی بود. دورتادور اتاق چندین میز چیده شده بود که بیشترشان خالی بود. آتشی توی شومینهٔ گوشهٔ اتاق با صدای تَرَقتَرَق میسوخت و مبل کهنهای هم جلوی شومینه قرار داشت. میز دیگری هم گوشهٔ دیگر اتاق بود که هر نوع صبحانهای که فکرش را بکنید، روی آن چیده شده بود (چند خوراکی هم بود که حتی در خواب هم ندیده بودم).
تی.جی و دوستانش مقابل پنجرهای نشسته بودند که منظرهٔ دشتی از یخ و بوران از آن پیدا بود. اصلاً با عقل جور درنمیآمد، اما توی سالن ورودی اتاق من که آخر همین راهرو قرار داشت، تابستان بود. البته قبلاً فهمیده بودم وضعیت جغرافیایی این هتل عجیبغریب است.
تی.جی گفت: «به اونجا میگن نیفلهایم، یعنی سرزمین یخ. منظرهٔ پشت پنجره روزانه عوض میشه. هر روز، یکی از نُه جهان رو میبینی.»
«نُه جهان…» شروع کردم به خوردن نیمروی صبحانهام، و همینطور که از خودم میپرسیدم اینها در کدام منظومهٔ شمسی زندگی میکنند، گفتم: «همه دربارهٔ نُه جهان حرف میزنن. باورش سخته!»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.