بخشی از کتاب
از مغز خراب مزخرفم متنفرم، متنفرم که چقدر همیشه مریضم، چقدر آسیب دیده ام. متنفرم که ظاهرم عوض شده و توی مدرسه مردود شدهام و ورزش را کنار گذاشتهام و با مادرم بد تا میکنم. متنفرم که هنوز بعد از دو سال این قدر می خواهمش. شاید گات هم دلش میخواهد با من باشد. شاید. اما به احتمال زیادتر دنبالم میگردد تا بگوید وقتی دو تابستان پیش مرا ترک کرد کار بدی نکرده. دوست دارد من بهش بگویم که عصبانی نیستم. بگویم که او پسر معرکهای است. اما چطور ببخشمش وقتی حتا درست و حسابی نمیدانم با من چه کرده؟ جواب میدهم: «نه. احتمالا از ذهنم پاک شده.»
«ما… من و تو… لحظهی خیلی مهمی بود برامون.»
میگویم «حالا هرچی. یادم نیست. مشخصا هم هر اتفاقی بین ما افتاده اون قدر برات مهم نبوده بعدا. مهم بوده؟»
به دستهایش نگاه میکند. «قبول. ببخشید. خیلی کار ناشایستی کردم. عصبانی هستی؟»
میگویم: «معلومه که عصبانی هستم. دو سال غیب شدی. هیچوقت زنگ نزدی. هیچوقت جواب ندادی. هیچ کاری نکردی و قضیه رو بدتر کردی. حالا همه تون، این طوریاید که… آخی… خیال میکردیم نمی بینیمت… دستمو میگیرید… همه بغلم میکنید… همه میگید تنهایی بریم قدم بزنیم. بدجور ناشایست بودید، گات. انگار اگه از این کلمههای قلمبه سلمبه بگی، اوضاع بهتر میشه.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.