بخشی از کتاب
ویچی نخستین شهری بود که به عمرم میدیدم. شهری بازسازیشده با بلوارهای پهن و به گفتۀ عمه لوئیز پر از هتلها، قمارخانهها و آدمهای پول داری که به اشتیاق آبهای درمانی اسپاها شهر را شلوغ نگه میداشتند. بعد از اینکه در مسافرخانۀ ارزانی که هر تخت را به سه نفر کرایه میداد، جا گرفتیم، همراه لوئیز برای تحویل سفارشات آمادهشده به مغازههای مختلف سر زدیم و بعد از آن تمام بعدازظهر را به خرید خرده جات موردِنیاز لوئیز و کلاههای من گذراندیم. پولم تنها به خرید سه کلاه رسید، اما آنقدر ذوقزده بودم که گویی دوازده تا خریدهام. بعد از غروب خورشید لوئیز اجازه داد من و آدرین تنهایی به گردش در شهر برویم و خودش در مسافرخانه ماند تا کمی استراحت کند. البته به ما اخطار داد که با هیچکس، به خصوص مردان صحبت نکنیم و وارد هیچ کاباره یا میخانهای، هرچند جالبِتوجه نشویم.
من هرگز چنین جمعیتی ندیده و این همه سروصدا نشنیده بودم. گمان میکردی همۀ مردم همزمان باهم در حال گفتوگو هستند. آدرین که قبلاً آن جا بوده و آن ناحیه را بهتر میشناخت، دستش را در دستم حلقه کرده بود تا بیشتر مراقبم باشد و مرا در پیادهرو چنان راه میبرد، انگار ملکهای قصرش را نشان میدهد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.