بخشی از کتاب
در نامه هایی که از خانوادهاش دریافت می نمود، آنان رفتار او را زننده و نامعقول توصیف میکردند. پدرش می نوشت که او با بی عاری خود زندگی بی هدفی را در پیش گرفته و تمام سنتهای مقبول اجتماعی را زیر پا گذاشته است. می خواست بداند ونسان کی میخواهد شغلی برای خودش انتخاب کند، زندگی خود را تامین کند، فردی مفید برای جامعه باشد و به عنوان یک انسان بتواند در کار این جهان شریک باشد.
ناگهان متوجه چیزی شد که مدتها بود آن را دریافته بود. تمامی این حرفها در مورد خداوند تنها عذر و بهانهای بچه گانه بود. حیلههایی از روی استیصال که انسانی تنها و ترسیده در یک شب سرد، تاریک و بی انتها، آنها را برای خود زمزمه میکند. خدایی وجود نداشت. به همین سادگی، خدایی وجود نداشت. تنها چیزی که وجود داشت سرگشتگی و ابهام بود و بس؛ ابهامی رقت بار، عذاب آور، ظالم، فریب کارانه، کور و بی پایان.
آرزوی نیل به موفقیت دیگر از وجود ونسان رخت بربسته بود. او نقاشی میکرد زیرا مجبور بود نقاشی کند، زیرا این کار او را از عذاب روحی نجات میداد، زیرا نقاشی افکار او را متفرق میساخت. او قادر بود بدون همسر، خانه و فرزند زندگی بگذراند، قادر بود بدون عشق، دوستی و سلامتی سر کند، قادر بود بودن سرپناه، آسایش و غذا سر کند، حتی قادر بود بدون خداوند نیز سر کند. اما نمیتوانست بدون آن چه که بزرگتر از خود او بود، آنچه تمام زندگی اش بود سر کند، و ان قدرت و توانایی خلق کردن بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.