بخشی از کتاب
– فولون پیر را یادتان هست؟ همان که به مردم گرسنه گفت علف بخورید، بعد مرد و به جهنم رفت؟
همه با هم گفتند: “یادمان است!”
– خبر درباره ى اوست. دوباره سر و کله اش پیدا شده!
باز همه با هم گفتند: “سر و کله اش پیدا شده؟ مگر نمرده؟”
– نمرده! آن قدر از ما می ترسید – البته حق داشت – که شایع کرد مرده است، حتی یک تشیبع جنازه ى نمایشی حسابی هم برای خودش ترتیب داد. اما پیدایش کردند، بیرون شهر مخفی شده بود. حالا برش گردانده اند. داشتند می بردندش هتل دویل که من دیدمش. گفتم که حق داشته از ما بترسد. شما بگویید! حق نداشته؟
این خطا کار ملعون و پیر که عمری از او گذشته بود، حتی اگر از چیزی هم اطلاع نداشت، چنانچه فریادهای جمعیت را می شنید، به عاقبتش شک نمی کرد.
دفارژ با لحنی مصمم گفت: “میهن پرستان، آماده اید؟”
مادام دفارژ بی درنگ چاقویش را به کنر زد؛ غرش طبل در خیابان ها طنین انداخت، گویی طبل و طبال با نیرویی جادویی یک صدا شده بودند؛ انتقام با فریادهایی جگر خراش، در یک لحظه به اندازه ى چهل الهه ى انتقام دست می افشاند، از خانه ای به خانه ى دیگر می دوید و زنان را خبر می کرد.
چهره ى مردان وحشتناک بود، آنان که خون جلوی چشمان شان را گرفته بود پشت پنجره ها آمدند، هر سلاحی که داشتند برداشتند و به خیابان ها ریختند. اما قیافه ى زنان، پشت جسورترین مردها را نیز می لرزاند. آن ها با موهایی آشفته و پریشان از خانه ها بیرون می دویدند و با وحشیانه ترین فریادها و حرکات، خود و دیگران را تا حد جنون بر می انگیختند: خواهر، فولون تبهکار را گرفتند. مادر، فولون پیر را گرفتند. دختر، فولون بی وجدان را گرفتند. بعد گروهی دیگر به میان آن ها می دویدند و هم چنان که بر سینه می زدند و موهای شان را می کشیدند، جیغ می زدند: فولون زنده است. همان که به مردم گرسنه می گفت علف بخورید. همان که وقتی یک تکه نان هم نداشتم به پدر پیرم گفت علف بخور……
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.