بخشی از کتاب
وقتی شب، مثل همیشه، بوسه بر پوست میزد، میشد بوی یاسمن را در نفسهایش استشمام کرد. ماه اینجا به زمین نزدیکتر بود، درخشان و لطیف بر بالای پشت بامها آویخته بود و بر کوچههای باریک و خیابانهای سنگفرش شده نور میپاشید. با این حال، هنوز سایهها راهی پیدا میکردند که از لابهلای نور بخزند. پچ پچههای بی اعتمادی و توطئه در تاریکی منعکس میشد؛ چراکه جزیره دوپاره شده بود: شمالی و جنوبی. هرکدام زبان و خط متفاوتی داشت و خاطرهی متفاوتی در هر بخش شایع بود و به ندرت پیش میآمد که اهالی جزیره به درگاه یک خداوند دعا کنند.
پایتخت را دیواری تقسیم کرده بود؛ درست مثل قلبی با زخمی در میان آن. در طول خط مرز در ناحیهی مرزی خانههای ویرانهای بودند که با گلوله سوراخسوراخ شده بودند، حیاطهای خالی از انفجار نارنجکها آبلهگون شده، مغازههای تخته کوب شده ویران شده، درهای تزئین شدهی حیاطها از لولاهای شکسته شان با زاویههای مختلفی آویزان شده بودند، ماشینهای لوکس ایام قدیم داشتند زیر لایههای گرد و خاک زنگ میزدند… جادهها با حلقهی سیمهای خاردار، انبوه کیسههای شن، بشکههای پر از بتن، خندقهای ضدتانک و برجهای دیدهبانی مسدود شده بودند. خیابانها مثل افکار ناتمام و احساسات بلاتکلیف ناگهان به انتها میرسیدند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.