بخشی از کتاب
آصف پسر يکی از دوستان پدرم بود به نام محمود، که خلبان بود. خانوادهاش چند خيابان آن طرفتر در ضلع جنوبی خانه ما، توی خانهای اعيانی با ديوارهای بلند محصور با درختهای نخل زندگی میکردند. هر کس بچه محلّه وزير اکبرخان بود، آصف و پنجه بکس فولادی ضد زنگ معروفش را میشناخت و خدا خدا میکرد دَمپرش نشود. آصف موطلايی و چشم آبی، از مادری آلمانی و پدری افغانی، يک سر و گردن از بچههای ديگر بلندتر بود. صفت وحشیگری، که خيلی هم بهش میآمد، جلوتر از خودش توی خيابان ها جولان میداد. به همراه رفقای مطيعش توی محله راه میرفت، مثل خانی که با نوچه هايش سلانه سلانه توی املاکش راه میرود. حرفش قانون بود، اگر کسی يک خرده آموزش قانونی لازم داشت، آن وقت آن پنجه بکس مناسب ترين وسيله آموزشی بود. خودم ديدم که يکبار داشت با آن میزد توی سر يک بچه از محله کارته چار. هيچوقت يادم نمیرود، وقتی داشت آن بچه بيچاره از هوش رفته را کتک میزد، چشمهای آبی اش چه ديوانه وار برق میزد و چه نيشخندی به لب داشت، چه نيشخندی داشت! بعضی از بچههای وزير اکبرخان آصف گوش خور صدايش میکردند. البته کسی جرأت نمیکرد اين را جلوی رويش بگويد، مگر اينکه دلشان بخواهد به سرنوشت همان پسر بی نوايی دچار شوند که موقع دعوا بر سر يک بادبادک، يکدفعه اين لقب از دهنش پريده بود، و دعوا به جايی ختم شد که گوش راستش را از توی جوی گلآلود گرفت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.