بخشی از کتاب
هر بار که می خواندمش موهای بدنم راست میشد. اکنون که دوباره این نوشته را دیدم، باز هیجانزده شده بودم. از کودکیام هم در مورد گالیپ اوغلی خیلی کنجکاو بودم. خیلی دوست داشتم داستانهایی را که اینجا اتفاق افتاده است، بخوانم. چندین بار خواندم.
در جنگ چاناک کاله زمانی که در جبهۀ عثمانی 250 هزار نفر شهید شده بودند، در جبهۀ مقابل 252 هزار نفر جان خود را از دست داده بودند.
در مقابل کودکان 15 سالهای که برای محافظت از وطنشان به جبهۀ جنگ رفته بودند، سربازان جوانی به میدان آمده بودند که اصلاً متوجه ماهیت جنگ نبودند. یکی در آن جا بود تا از کشورش محافظت کند و دیگری به اجبار وارد جنگی شده بود که علتش را هم نمیدانست.
وقتی فکرم مشغول بود و عمیقاً به اطراف نگاه میکردم، متوجه شدم که دِنیز دارد با گوشیاش از گوشه و اطراف عکس میگیرد. یک لحظه چشم در چشم هم شدیم. اگرچه حساسیتم روی گوشی کمتر شده بود، از نگاهم متوجه شد که با دیدن گوشی ناآرام شدم. با خجالت گفت: «بسیار خب، بسیار خب… ولی تو هم به من حق بده. در این دوره و زمانه عادتهایمان خیلی در ما تنیده شدهاند. میدانی که نهایت تلاشم را میکنم. مگر من بیش از فرجۀ روزانهام از گوشی استفاده کردم؟»
بدون اینکه برای من جای حرفی بگذارد، خودش مسئله را مطرح و حل و فصل کرد. لزومی ندیدم روی این موضوع بایستم. علاوهبراین همین که از نگاههایم متوجه منظورم میشد، نشان میداد که خیلی در شناخت هم پیش رفتهایم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.