بخشی از کتاب
این ابرقهرمان من همچون فروشندهی انجیل، خانه به خانه میرفت و زنگ درها را میزد و چیزهایی میگفت؛ مثل «البته درآمد زیاد باعث خوشحالی ت می شه؛ ولی باعث نمی شه که بچه هات دوستت داشته باشن» یا «اگه از خودت پرسیدی که به زنت اعتماد داری یا نه، در این صورت احتمالاً اعتماد نداری» یا «چیزی که به عنوان دوستی تصور میکنی، فقط تلاشهای بی وقفه ت برای تحت تأثیر قرار دادن مردمه.» بعد به صاحبخانه روز خوش میگفت و به سمت خانهی بعدی به راه میافتاد.
فوقالعاده میشد و آزار دهنده و غمانگیز و روحیهبخش و ضروری. هرچه باشد، مهمترین واقعیتها در زندگی، اغلبْ آنهایی هستند که شنیدنشان ناخوشایندتر از همه است.
پاندای مأیوس کننده قهرمانی میبود که هیچیک از ما خواهانش نبود؛ اما همگی نیازمندش بودیم. مثل سبزیجات بود، وسط غذاهای ناسالم و پر از هله هوله ی ذهنی ما. باوجود اینکه احساس بدتری به ما میداد، باعث بهتر شدن زندگیمان میشد. با ویران کردنمان ما را قویتر میساخت، و با نشان دادن تاریکی، آیندهمان را روشنتر میکرد. گوش دادن به او همچون تماشا کردن فیلمی بود که در پایان آن، قهرمان فیلم میمیرد: دوستش خواهید داشت؛ با وجود اینکه احساس افتضاحی به شما میدهد، چون از واقعیت سخن میگوید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.