بخشی از کتاب
هری و رون با عجله از پله های سنگی پایین رفتند . هر قدمی که با پاهای غول آسای کراب و گویل بر میداشتند گرمپ گرمب صدا میکرد . هری و هرمیون در گذرگاه تاریک جلو میرفتند دریافتند که این کار چنان که تصور میکردند ساده نیست گذرگاه های تو در توی دخمه ها تاریک و خلوت بود . هنگامی که از گذرگاه ها و پلکان ها متعدد پایین و پایینتر میرفتند گاه و بی گاه به ساعتشان نگاه میکردند تا بدانند چه مقدار از وقتشان باقی مانده است بعد از یک رف ساعت هنگامی که کم کم دلسرد و ناامید میشند صدای جنبشی ناگهانی از جلویشان شنیدند . روم که هیجان زده شده بود گفت : آهان بالاخره یکی شون و پیدا کردیم !
شخصی از یکی از اتاق های مجوار بیون آمد . وقتی با عجله به اون نزدیک شدند قلبشان در سینه فرو ریخت . او پرسی بود نه یکی از دانش آموزان اسلایترین رون با تعجب پرسید :
تو این پایین چی کار میکنی ؟
پرسی حالت دفاعی به خود گرفت و با لحنی جدی گفت : این به تو هیچ ربطی ندارد تو کرابی درسته ؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.