بخشی از کتاب
فقط دل خوش بود به نور ماه و همراهی پیر، سگ سیاه نژاد لابرادور خودش. شوهرش، جی، فکر میکرد که پیاده روی در این موقع از شب کار عاقلانهای نیست، اما با کار مداومش در تمام طول روز، بعد برداشتن بچه کوچکش از مهد کودک و بعد هم رسیدگی به تمام کارهای خانه، بین ۹:۳۰ تا ۱۰:۳۰ شب فقط یک ساعت از روز واقعا مال خودش بود.
نه اینکه ترسیده بود؛ آبی با راه رفتن در چنین جاده هایی بزرگ شده. جاده های محلی پوشیده از شن و خاک و پوشیده از مزارع ذرت. در سه ماهی که در اینجا زندگی می کردند، هرگز در پیاده روی های عصرانه اش با کسی روبه رو نمیشد، که این برایش خیلی هم خوب بود.
«روسکو، روسكو!» صدای دخترانهای از دور به گوشش رسید. ابی با خود فکر کرد حتما آنجا کسی دارد سگش را صدا میکند تا به خانه بیاید. «روسکو»؛ این کلمه آهنگین بیان می شد اما در عین حال با حالتی عصبانی.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.