بخشی از کتاب
موری گفت: «میدانی همه میدانند که روزی خواهند مرد؛ اما کسی این را باور نمیکند.»
این سهشنبه لحنی جدی داشت. بحث بر سر مرگ بود – نخستین موضوعی که در فهرست من جای گرفته بود. پیش از آمدن من؛
موری مطالبی را روی یک برگ کاغذ سفید نوشته بود تا مبادا فراموش کند. براثر لرزش دستش، خطش به قدری کج و معوج بود که
جز خودش کسی نمیتوانست آن را بخواند. روز کارگر بود. از میان پنجره اتاق پرچینهای حیاطخلوت را میدیدم و صدای فریاد بچهها را که در خیابان بازی میکردند میشنیدم. آخرین هفته پیش از شروع مدرسه بود.
در دیترویت. کارکنان اعتصابی جراید خودشان را برای برپایی یک تظاهرات عظیم آماده میکردند. میخواستند وحدت کارکنان را در برابر مدیریت به رخ بکشند. سوار هواپیما ماجرای زنی را خواندم که شوهر و دو دخترش را در خواب با گلوله کشته بود. میگفت این کار را از آن جهت کرده تا آنها را از شر «مردمان بد» نجات داده باشد. در کالیفرنیا وکلای حاضر در محاکمه اُجی. سیمپسون، طرفداران فراوان پیداکرده بودند.
اما اینجا در اتاق کار موری شرایط دیگری حاکم بود. حالا باهم نشسته بودیم. در فاصلهای اندک از جدیدترین وسیلهای که به اشیای خانه اضافهشده بود: کپسول اکسیژن. کوچک و قابلحمل بود. ارتفاعش از حد زانوان فراتر نمیرفت. بعضی از شبها وقتی موری بهاندازه کافی هوا نمیگرفت. ماسک اکسیژن را روی بینیاش میگذاشت. این را که موری به وسیلهای وصل باشد نمیپسندیدم؛ و وقتی موری حرف میزد. سعی داشتم به آن نگاه نکنم. موری دوباره گفت: «همه میدانند که روزی میمیرند؛ اما کسی این را باور نمیکند. اگر باور میکردیم. رفتارمان را تغییر میدادیم.»
گفتم بهعبارتدیگر درباره مرگ خودمان را فریب میدهیم
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.