بخشی از کتاب
آن شب، پس از بیست و نه سال، هنوز احساس سرافکندگی در چهرۀ پیتر مشخص بود. میزان عاطفۀ آن مرد و روشنی خاطرهای که به یادش آمد، به خوبی نشان میداد که او یکی از باورهای اصلی سایۀ خود را با مضمون «من بیعرضه هستم.» پیدا کرده است. پیتر به کمک افراد دیگر گروه سعی کرد سایر رویدادهای زندگی خود را که از این باور تأثیر گرفته بودند، تشخیص دهد. در مدت کوتاهی آن مرد توانست خاطرات بسیاری را در ارتباط با مادر سلطهجو و خشن خود به یاد آورد که در تمامی آنها او اعتقاد به «بیعرضه بودن» را در فرزندش تقویت میکرد. پیتر همۀ خاطرات خود را با جمع در میان گذاشت و گفت که چگونه در برابر مادرش احساس ناتوانی میکرد و چگونه در نتیجۀ این باور هیچگاه نیاموخت که در برابر زنانی که به زندگیاش وارد میشوند، رفتاری مردانه داشته باشد.
پیتر همیشه با زنانی دوست میشد که مرتب سرزنشش میکردند و میگفتند او شایستگی دوستی با آنها را ندارد. آن مرد با ناراحتی همۀ سوء استفادههایی را که زنان از او کرده بودند، برای جمع تعریف کرد و گفت که همیشه در برابر زنی که دوست دارد، احساس ضعف میکند. پیتر بیان داشت برای این که ثابت کند بیلیاقت نیست، در روابط خصوصی خیلی فداکاری میکند و میکوشد تا مفید باشد، اما ظاهراً هیچگاه به نتیجه نمیرسد. زندگی، مدام به او ثابت میکند که مادرش حق داشت و او واقعاً «بیعرضه» است.
الیزابت دختر کمرویی که در ضمن، یکی از جوانترین افراد گروه نیز به شمار میآمد، ساکت نشسته بود و با تشویق من شروع به صحبت کرد. آن دختر جوان با صدای آهستهای گفت که او تنها فرزند زوج بسیار تحصیلکرده و موفقی ست که خیلی آرزوها برای فرزند خود داشتند. اما متأسفانه او در تحصیل موفق نبود و نتوانست به دانشگاه مورد نظر پدر و مادرش راه بیابد. الیزابت باور داشت که «عیبی دارد» و این باور سایه، موضوع داستان زندگیاش شده بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.