بخشی از کتاب
جولیوس خواندن را کنار گذاشت. یک هفته گذشته بود و زمان آن بود که دست از پرت اندیشی بردارد. وقتش بود که با آنچه حقیقتا در حال روی دادن بود، رو در رو شود. به خودش گفت جولیوس بنشین. بنشین و به مرگ فکر کن. چشمانش را بست.
اندیشید پس بالاخره مرگ بر صحنه حاضر شد. ولی عجب ورود مبتذلی به صحنه: پرده به دست یک متخصص پوست خپل با دماغ خیاری، ذرهبین در دست، با لباس سفید بیمارستان و حروف سرمهای نامش بر جیب روی سینه، بالا رفت.
و صحنهی پایانی چه خواهد بود؟ به احتمال خیلی زیاد، به همان اندازه مبتذل که مقدر بود. لباس صحنه همان پیراهن خواب راه راه چروک یانکیهای نیویورکی با شمارهی 5 دی مجیو بر پشتش. آرایش صحنه: همان تخت خواب بزرگی که سی سال بر آن خوابیده بود با لباسهای مچاله بر صندلی کنار تخت و تودهای از رمانهای نخوانده که نمیدانند هرگز نوبت شان نخواهد رسید. یک صحنهی پایانی مأیوس کننده و پر از آه و ناله. جولیوس اندیشید قطعا ماجراهای پرافتخار زندگیاش لایق چیزی بیشتر بود… ولی چه چیز بیشتری؟ …
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.