بخشی از کتاب
حسی سیاه و سرد وجودش را در بر گرفت. زمان منتظر او نمی ماند. خوب، چطور باید سراغ پیچ می رفت؟ پیپ فقط می توانست با یک انگشت بالای قفسه را لمس کند. باید مچ هایش را پایین تر می آورد تا دستش به زیر قفسه می رسید. نوار چسب مچ هایش را به نقطه خاصی از میله چسبانده بود. ولی اگر تکان می خورد، می توانست چسب را از فلز جدا کند. فقط در یک طرف بود. شاید فقط سه یا چهار سانت از چسب به میله وصل بود. اگر جدایشان می کرد، دست هایش را بالا و پایین می برد. تقلا کرد و داخل نوارچسب کمی فضا ایجاد شد. انگار چنگال جيسون باز شد. از پسش برمی آمد. مطمئن بود. پاهایش را جمع کرد تا وزنش را روی نوارچسب بیندازد.
دستهایش را به سمت قفسه ها برد و نوک انگشتهایش به لبه پلاستیکی یکی از خمره ها خورد. فشار داد، خودش را کشید، جابه جا شد و حسش کرد. یک طرف چسب از ميله جدا شد. راوی تشویقش کرد: «آره. ادامه بده، گروهبان» پیپ بیشتر فشار داد و خودش را کشید و نوار چسب پوستش را زخم کرد. کم کم از میله فاصله گرفت. همزمان با راوی گفت: «آره.» نباید خوشحال می شدند، چون پیپ ازاد نبود. هنوز اسیر این میله بود، دست هایش محکم کنار هم قرار داشت و همچنان مرده محسوب می شد. ولی قدمی برداشته بود: می توانست بین دو قفسه حرکت کند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.