بخشی از کتاب
همگی دور عکسهای کالبدشکافی جمع شدیم؛ دختر بیچاره و آن زخمی که هرگز نباید به مرگش منجر میشد، حتی در زمانهای قدیم. دوست پسرش وقتی با ماشین پنی برای بازجویی به اداره پلیس میرفت، از ماشین فرار کرد و دیگر پیدا نشد. تازه به خاطر مزاحمت، پنی او را کتک هم زده بود. تعجبی ندارد. اگر زنها را بزنید، با زنها طرف میشوید.
به نظرم اگر فرار هم نمیکرد، مجرم شناخته نمیشد. میدانم هنوز هم مدام درباره این جور مسائل میخوانید، ولی آن زمان بدتر هم بود.
انجمن قتل پنجشنبهها نمیخواست با جادو و جمبل او را به دست عدالت بسپارد. به نظرم همه این را میدانستند. پنی و الیزابت برای دل خودشان همه جور پروندهای حل کرده بودند، ولی فقط تا همین جا میتوانستند پیش بروند.
پس میتوان گفت آنها هیچوقت به آرزویشان نرسیدند. هیچکدام از آن قاتلها تنبیه نشدند، همه هنوز بیرون بودند و یک جایی به پیشبینی وضع ترافیک گوش میکردند. به گمانم مثل بعضی آدمها قسر دررفته بودند. هر چه سنتان بالاتر میرود، بیشتر مجبورید با این مسئله کنار بیایید.
فقط دارم فلسفی فکر میکنم که البته این کار ما را به جایی نمیرساند.
پنجشنبه قبل اولینباری بود که چهارتایی دور هم جمع شدیم. من، الیزابت، ابراهیم و ران. خیلی طبیعی به نظر میرسید. انگار داشتم دوباره پازلشان را کامل میکردم.
فعلاً خاطرات را همین جا تمام میکنم. فردا جلسهای بزرگ در دهکده برگزار میشود. من در چیدمان صندلی برای اینجور چیزها کمک میکنم. داوطلب میشوم، چون اولاً احساس مفید بودن میکنم و ثانیاً قبل از بقیه میتوانم نوشیدنیهایم را انتخاب کنم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.