بخشی از کتاب
دکترها از من سوالاتی میپرسند که نمیتوانم جواب بدهم، چیزهایی میگویند که یادم نمیآید.
آخر سر، وصلم میکنند به یک مانیتور و رهایم میکنند، تخدیر شده و خوابآلود تنها.
اما نه چندان تنها.
با درد به پهلو میچرخم و آن موقع است که می بینمش: افسر پلیس زنی صبورانه روی صندلی نشسته است.
از من مراقبت میشود، ولی نمیدانم چرا.
آنجا دراز کشیدهام. از پشت شیشهی دریچهی تورسیمی دار به پشت سر افسر پلیس نگاه میکنم. خیلی دلم میخواهد بروم بیرون و چیزهایی بپرسم، اما جرئت ندارم. تا حدی به این خاطر که مطمئن نیستم پاهای پشمالویم بتوانند من را تا دم در بکشانند؛ اما تا حدی هم به این خاطر که مطمئن نیستم بتوانم جواب سؤالها را تحمل کنم.
دراز کشیدهام، به مدتی که طولانی به نظر میرسد و به همهمهی دستگاهها و سرنگ مورفین گوش می دهم. دردسرم و پاهایم کم رنگ و دور میشود؛ و بعد، سرانجام، میخوابم.
خواب خون میبینم که روی من پخششده و مرا آغشته و در خود غرق میکند. توی خون زانو زدهام. سعی میکنم بندش بیاورم، اما نمیتوانم. پیژامهام آغشته به خون است. خون روی کف چوبی کمرنگ پخش میشود…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.