بخشی از کتاب
معصوم گفت: «هیع ـ بوی خاک میدهی.»
شاید هم هقهق میکرد و من سکسکه میشنیدم. میشنیدم که قنداق موزر بر جمجمهام صدای رژه سربازها سنگفرش خیابان را میشکافت. به خانهای بر میگشتم که مردی در آرزوی ملکه شدن من آن قدر گریه کرده بود که کور شده بود. و من که دنباله او بودم مثل شهاب میسوختم و از بازی بیرون میرفتم. به یاد میآوردم پدرم، سرهنگ نیلوفری را که هر وقت خیال میکرد کسی دور و برش نیست، کورمال کورمال یکی از لباسهای مرا برمیداشت، سرش را در آن فرو میبرد و زار میزد. و مادرم گفته بود که از بس گریه کرد کور شد، و حالا خودش مرض ناامنی داشت. من کجا بودم؟ در خوابِ مادرم دیدم که مردهام. و مردهام.
در خانهای زندگی میکردم که دختری از دیوار خانه سمت چپ، هر وقت پای دار قالی خسته میشد به بهانه مِه نردبان را میگرفت و میآمد بالا، لب دیوار سرک میکشید و با لبخندی گرم میگفت: «نوشا! نوشا! پیسپیسو.»
پنجره را باز میکردم، مه فضا را گرفته بود. سرم را در آن هوای مرطوبی که پوست تنم را خنک میکرد فرو میبردم. مگر نمیشود یاد دختری افتاد که عنکبوت قالی شده بود، آویخته بر تار و پود سفید و لاکی و سبز و آبی و رنگهای دیگر، دلخوش به مه یا باران، و نردبانی که او را به ایوان خانه ما میرساند.
به کوچه میرفتم. چی میخواستم بخرم؟ صدای نفسهای مردی را از پشت سر میشنیدم. نمیبایست برمیگشتم، خودم را منقبض میکردم، چادرم را جمع میکردم و تندتر پا برمیداشتم. صدای نفسهای آن مرد را میشنیدم که نزدیکتر شده و گفته بود: «خوشگل پدر سگ!» و رفته بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.