بخشی از کتاب
به اتاق خواب برمیگردم. عکس هنوز تو دستم است آن را جوی خودم میگیرم. میگویم: «چه خبر شده است؟ تو کی هستی؟» دارم جیغ میکشمو اشک ها از صورتم جاری اند. مرد با چشمانی نیمه بازروی تخت سرجایش نشسته است. صورتش خواب آلود است و هیچ نشانی از کلافگی در چهره اش نیست. و میگوید:«من شوهرت هستم. ما سالهاست با هم ازدواج کرده ایم.» می خواهم بدوم, ولی جایی برای رفتن نیست. می پرسم:«منظورت چی است که سالهاست که با هم ازدواج کرده ایم؟ چه میخواهی بگویی؟» بلند میشود و میگوید:«بیا بگیرش» و خودش صبر میکند تا آن را بپوشم. پیژامه پایش زیادی گشاد است, زیرپوش او سفیر است ؛ مرا یاد پدرم می اندازد. او میگوید:«ما سال هزار و نهصد و هشتاد و پنج با هم ازدواج کردیم. بیست و
پنج سال پیش. تو…» حس میکنم دیگر خونی در صورتم جریان ندارد و اتاق دور سرم میچرخد. ساعتی در جایی نامشخص از خانه صدا میکند که صدایش به بلندی یک چکش است:«چی؟…اما…چه طوری؟…»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.