بخشی از کتاب
مردی که داشت نیل اسپنسر۴ شش ساله را از آن سوی زمین بایر تعقیب میکرد این موضوع را به خوبی میدانست.
به آرامی گام برمیداشت، هماهنگ با نیل در پشت ردیفی از بوتهها، مدام مواظب پسرک بود. نیل به آرامی حرکت میکرد، اصلاً متوجه خطری نبود که تهدیدش میکرد. هر از چند گاهی، لگدی به زمین خاکی میزد و گرد و خاک سفیدی بلند میکرد که بخشی از آن روی کفشهای کتانیاش جا میانداخت. آن مرد، حالا، با احتیاط بیشتری به تعقیبش ادامه میداد. هر بار هم صدای کشیده شدن کفشهای پسرک را به زمین میشنید. آن مرد حتی کوچکترین صدایی هم تولید نمیکرد.
بعدازظهر گرمی بود. آفتاب بی محابا کل روز را تابیده بود، اما ساعت دیگر شش شده بود و آسمان مهآلود به نظر می رسید. دمای هوا افتاده بود و آسمان هالهای از رنگ طلایی به خودش گرفته بود؛ از آن بعدازظهرهایی که دلت میخواهد روی ایوان خانه بنشینی و با یک نوشیدنی سرد و دلچسب غروب آفتاب را تماشا کنی، بدون آنکه حتی فکر رفتن و آوردن کُتی هم به ذهنت خطور کند، تا وقتی که آن قدر دیر و تاریک شود که دیگر ارزش زحمت دادن به خودت را هم نداشته باشد….
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.