بخشی از کتاب
برادرم ازرا به دستهٔ چمدان گندهٔ خودش تکیه کرده و برای چهارمین بار، عبور چمدان را از مقابلمان تماشا میکند. آدمهای دور نقاله تقریباً همه رفتهاند. فقط یک زوج ماندهاند که دارند سر اینکه چه کسی قرار بوده رزرو اتومبیل را پیگیری کند، با هم جروبحث میکنند. ازرا میگوید: «فکر میکنم باید بَرش داری. انگار صاحبش تو پرواز ما نبوده. شرط میبندم کمد لباس جالبی داشته باشن. باید توش کلی لباس خال خال و پر زرق و برق باشه.» صدای تلفنش درمیآید. گوشی را از جیبش درمیآورد و رو به من میگوید: «مامانبزرگ بیرونه.»
با نوک کتانی لگدی به فلز جلو نقاله میزنم و زیرلب میگویم: «باورم نمیشه. کل زندگیم تو اون چمدون بود.»
البته کمی غلو است. کل زندگی من تا همین هشت ساعت پیش در لاپوئنت کالیفرنیا بود. جز چند جعبهای که هفتهٔ پیش به ورمونت فرستادیم، بقیهٔ چیزها در آن چمدان است. ازرا دستی به موهای کوتاه شده اش میکشد، نگاهش را از محوطهٔ بارها میگذراند و میگوید: «فکر کنم باید گزارش بدیم.» موهای ازرا قبلاً مثل من فرفری و پرپشت بود و جلو چشمهایش را میگرفت. از تابستان به این ور هنوز به مدل موهایش عادت نکردهام. چمدانش را یک وری میکند، به سمت میز اطلاعات می کشاندش و میگوید: «احتمالاً اینجاست.»
مردک لاغراندامِ پشت میز با جوشهای ریز و قرمزی که روی فک و گونههایش دارد، بیشتر به بچه دبیرستانی ها میماند. از پلاکی طلایی که کجکی روی جلیقهاش نصب است، اسمش معلوم میشود: اندی. دربارهٔ چمدانم برایش توضیح میدهم. لبهای باریکش را تاب میدهد و بعد، به سمت چمدان هلو کیتی که هنوز روی نقاله است، گردن میکشد و میگوید: «پرواز ۵۶۲۴ از لسآنجلس؟ با یه توقف تو شارلوت؟»
«بله.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.