بخشی از کتاب
کیا متوجه شد همینطور که آنها آب شور را به سمت یکدیگر میپاشند، دارد همراهشان آرام میخندد. بعد در حالی که جیغ میکشیدند، به سمت عمیقتر آب رفتند. وقتی یکدیگر را از آب بیرون کشیدند و به همان روش قدیمی در آغوش گرفتند، لبخند از روی لبهای کیا محو شد. جیغهای آنها موجب میشد صدای سکوت کیا بلندتر به نظر برسد. با هم بودن آنها، تنهایی کیا را پررنگتر میکرد اما او میدانست برچسب آشغال مرداب که به او زده شده، او را پشت درخت بلوط نگه داشته است.
چشمهای کیا روی قد بلند ترین پسر چرخید. او شلوارک کتان پوشیده بود و پیراهن به تن نداشت. وقتی توپ فوتبال را پرتاب میکرد، کیا متوجه ماهیچههایی شد که روی پشتش نمایان بود. شانههایش برنزه بود. کیا میدانست او چیس اندروز است و در تمام این سالها، از زمانی که چیزی نمانده بود با دوچرخه کیا را زیر بگیرد، او را با همین دوستانش در ساحل، در حال رفتن به کافه برای نوشیدن میلک شیک یا در فروشگاه جامپین در حال خرید بنزین دیده بود.
حالا در حالی که گروه نزدیکتر میشد، کیا فقط او را نگاه میکرد. وقتی یکی از آنها توپ را پرتاب کرد، او دوید که توپ را بگیرد و به درختی که کیا پشتش بود، نزدیک شد. پاهای برهنهاش در ماسهٔ داغ فرو میرفت. وقتی دستش را بلند کرد که توپ را پرتاب کند، به طور اتفاقی پشت سرش را نگاه کرد و چشمش به کیا افتاد. پس از آن که توپ را پرتاب کرد، بدون آن که بقیه متوجه شوند، برگشت و به کیا چشم دوخت. موهایش مانند کیا مشکی بود اما چشمهایش آبی روشن و چهرهاش محکم و حیرت انگیز. روی لب هایش لبخند محوی نقش بسته بود. سپس، با شانههای رها و با اطمینان به طرف بقیه برگشت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.